پرسان
ثبت نام
راهنما
دانلود اپلیکیشن
نگارش یازدهم -
بازگشت
m.....
نگارش یازدهم
.
سلام لطفاً یه داستان طنز بگین تاج میدم بهتوننننن ترووووخداااااا کمککممممم کنییییینن
جواب ها
دختࢪی ازجنس تݪاش♡ᬼ
نگارش یازدهم
سلامم موضوعش چی باشع؟
جواب معرکه
M. A
نگارش یازدهم
یه روزی روزگاری، در یک روستای کوچیک، یک مردی به نام 'حسن' زندگی میکرد. حسن آدمی بود که همیشه در حال خواب بود و هیچ وقت کار خاصی نمیکرد. اما یک روز تصمیم گرفت که زندگیاش رو تغییر بده و به دنبال یک شغل بره. حسن به بازار رفت و دید که یک مغازهدار داره میوه میفروشه. حسن به مغازهدار گفت: 'من میخوام کار کنم، میتونی منو استخدام کنی؟' مغازهدار با تعجب گفت: 'چرا نه! اما باید هر روز صبح زود بیای و میوهها رو بچینی.' حسن با خوشحالی قبول کرد و از فردا صبح زود به مغازه رفت. اما حسن به جای چیدن میوهها، خوابش برد و زیر درخت سیب خوابش برد. وقتی مغازهدار اومد، حسن رو دید و با صدای بلند گفت: 'حسن! بیدار شو! چرا کار نمیکنی؟' حسن خوابآلود گفت: 'من دارم کار میکنم! دارم سیبها رو میچینم!' مغازهدار با خنده گفت: 'تو که خوابیدی! سیبها خودشون میافتن!' حسن با نگاهی جدی گفت: 'آره، اما من دارم بهشون روحیه میدم که بیفتن!' مغازهدار نتونست جلوی خندهاش رو بگیره و گفت: 'باشه، اما از فردا باید جدیتر کار کنی!' از اون روز به بعد، حسن تصمیم گرفت که هر روز صبح زود بیدار بشه و کار کنه. اما هر بار که میخواست کار کنه، یه دلیلی پیدا میکرد که بخوابه. یک روز، حسن به بازار رفت و دید که یک مردی داره میوهها رو میفروشه. حسن با خودش گفت: 'چرا من باید کار کنم؟ میتونم فقط میوهها رو بخرم و بفروشم!' پس حسن شروع کرد به خرید میوه و فروشش. اما چون هیچ وقت نمیتونست بیدار بمونه، همیشه میوهها رو میخرید و میخوابید. در نهایت، حسن به معروفترین خوابآور روستا تبدیل شد و همه میدونستن که اگر میخوان بخوابن، باید پیش حسن برن! و اینطوری حسن به یک شغل جدید رسید: 'خوابآور رسمی روستا!' 😂 امیدوارم خوشت اومده باشه! 😊
Atoosa jk
نگارش یازدهم
روزی روزگاری، دختری به نام سارا تصمیم گرفت که یک جشن تولد برای خودش بگیرد. او با دوستانش، مریم و نازنین، برنامهریزی کردند و هر کدام وظیفهای بر عهده گرفتند. مریم کیک شکلاتی درست کرد، نازنین دسرهای خوشمزه تهیه کرد و سارا هم قرار بود کیک را تزئین کند. روز جشن، وقتی نوبت به بریدن کیک رسید، سارا متوجه شد که چاقو فراموش کردهاند! همه با هم خندیدند و نازنین پیشنهاد داد که با چنگال کیک را تقسیم کنند. بچهها شروع به مسابقه کردند و هر کدام سعی میکردند کیک را با چنگال به تکههای کوچک تقسیم کنند. در نهایت، با خنده و شادی، جشن تولد سارا به یک روز فراموشنشدنی تبدیل شد و آنها یاد گرفتند که مهمترین چیز در جشن، دوستی و شادی است! بعد از جشن، سارا و دوستانش تصمیم گرفتند که هر سال یک جشن تولد خلاقانه برگزار کنند. این تجربه باعث شد که آنها بیشتر به خلاقیت و همکاری اهمیت بدهند و هر بار با ایدههای جدیدی به جشنهایشان روح تازهای ببخشند. از آن روز به بعد، دوستی آنها قویتر از همیشه شد و هر کدام به یادگار آن جشن، یک چنگال رنگی به عنوان نماد دوستیشان نگه داشتند!
سوالات مشابه
لیست سوالات مشابه